روانِ بههم ریخته!
بیشتر آدمها روانِ به هم ریختهای دارند. انگاری که ذهنشان یک جاده هشتبانده پرترافیک است، که توی هر صد مترش، یک تصادفِ زنجیرهای شده و آن وسطمسطهاش هم، بعضی از مسافرها از ماشینشان پیاده شدهاند و دارند توی سر و کله هم میزنند.
بیشتر آدمها روانِ به هم ریختهای دارند. انگاری که توی کلهشان یک کتابخانه بزرگ هست، که هیچ کتابیش، سر جای خودش نیست.
بیشتر آدمها، توی ذهنشان المشنگه است. داد و بیداد است. بگیر و ببند است. غلغله و کولیبازی است.
بیشتر آدمها، سکون و سکوت را نمیفهمند که قرار باشد روانِ آرام و مرتبی داشته باشند.
خیال میکنند هرچقدر بیشتر حرف بزنند باکمالاتترند و اصلاً به این فکر نمیکنند که شاید بهتر باشد فقط محض ضرورت زبان باز کنند!
بیشتر آدمها، بیست و چهار ساعته نطق میکنند، حتی وقتی یک بختبرگشته زبانبسته مادرمردهای دارد براشان چهار کلمه حرفِ حساب میزند!
بیشتر آدمها، حتی اگر زبانشان را هم از هم باز نکنند، باز دارند توی ذهنشان با خودشان حرف میزنند. اینطور نشان میدهند که ساکتند و دارند گوش میدهند، اما فکرهای توی ذهنشان، آنقدر زیادند که دارند از هم سبقت میگیرند، و اینجوری میشود که نمیتوانند حتی توی سکوت هم حرفهای طرف مقابلشان را بشنوند و وارد دنیاش شوند.
بیشتر آدمها، حتی اگر کسی روبهروشان ننشسته باشد هم، باز به حرف زدن ادامه میدهند!
بیشتر آدمها اصلاً بلد نیستند توی خلوت و تنهایی خودشان هم سکوت کنند.
بیشتر آدمها ذهنشان یک جاده هشتبانده پرترافیک است که ماشینهای توش، از یکجا به جای دیگر سرک میکشند و نوک میزنند و آنقدر هر کی به هر کی است که معلوم نیست چی به چیست و چه خبر است.
بیشتر آدمها، روانِ به هم ریختهای دارند و همین است که فکرشان شلوغپلوغ است و زیاد حرف میزنند. شاید هم چون زیاد حرف میزنند و فکرشان شلوغپلوغ است، روانِ به هم ریختهای دارند.